افق روشن فردا

زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن

افق روشن فردا

زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن

افق روشن فردا

قصه عشق از آن روز شروع شد که خدا
مهر یک بی کفن انداخت میان دل ما...

و چه شروعی بهتر از این!

آری!
ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم
ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم...

در الست بود که پیمان بستیم بر ولایت علی و اولادش...
در الست بود که اولین مجلس روضه را برپا کردیم...

و این عشق تا ابد جوشان و فروزان خواهد ماند...

و میرویم تا پرچم «یا لثارات الحسین» را برفراز قله ابدیت برافرازیم...انشالله

بایگانی
نویسندگان


سلطان سرزمین کوچکی مدام از خود درباره هدف و معنای زندگی می پرسید. این سوالات به حدی ذهن او را مشغول کرده بود که خواب و خوراک را از او گرفته بود. پیشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزی به او گفت: پادشاه ، شما خیلی خسته و گرفته به نظر می آیید. چه چیزی شما را این چنین ناراحت کرده است؟ پادشاه گفت: من فقط می خواهم معنی زندگی را بفهمم و اینکه انسان عمر خود را صرف چه چیزی باید بکند. پیشکار گفت: این سوال پیچیده ای است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسیم کنید. من هم به دنبال تمام فضلا و حکمای سرزمین می فرستم تا اینجا بیایند. آنها حتما پاسخ خوبی برای شما خواهند داشت

سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در این سه پرسش خلاصه کرد:

1-      بهترین زمان برای هر چیز کدام است؟ 

2-   مهم ترین افراد در زندگی ما چه کسانی هستند؟ 

3-   مهم ترین کار چیست ؟

تمام حکما و فضلا از گوشه و کنار سرزمین به طرف قصر سلطان روانه شدند و هر کس جواب های خود را برای سلطان بیان کرد ، اما هیچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد. پیشکار که نمی دانست چگونه به سلطان کمک کند ، به فکر فرو رفت. او به یاد آورد که یکی از حکمای سرزمین به قصر نیامده است. او حکیم کهنسال و گوشه گیری بود که در کوهستان زندگی می کرد. او هیچ علاقه ای به ثروت و قدرت نداشت. اما با روی باز به روستاییان فقیری که نزد او می آمدند، کمک می کرد.

پیشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوی حکیم پیر که در لباس یک روستایی ساده در کوهستان زندگی می کرد ، برود. پادشاه که از این فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتی به نزدیک محل زندگی پیرمرد رسید ، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهایی به طرف خانه حکیم رفت و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.

حکیم ، در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت ، زمین کوچکش را بیل می زد. این کار برای پیرمردی به سن و سال او بسیار طاقت فرسا بود. سلطان با دیدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد. حکیم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندی زد و دوباره به بیل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکیم گفت : این کار برای شما بسیار سنگین است. اجازه بدهید کمی به شما کمک کنم. حکیم بیل را به او داد و خود در گوشه ای در سایه نشست. پادشاه بعد از ساعتی دست از کار کشید. رو به حکیم کرد و دوباره سوالاتش را پرسید. حکیم بدون اینکه جوابی بدهد ، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمی استراحت کنید و من به کار ادامه می دهم. اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بیل زدن مشغول شد و با این که به این کار عادت نداشت ، چند ساعتی روی زمین پیرمرد کار کرد. بالاخره بیل را کنار گذاشت و از حکیم پرسید: من اینجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگیرم. اگر نمی توانید به من پاسخ دهید، بگویید تا به قصر برگردم

در همین لحظه، مردی مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پیش پای سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پیراهن مرد، زخم بزرگی را در سینه مرد دید که به شدت خونریزی می کرد. سلطان ظرف آبی آورد ، زخم را شست و آن را محکم بست و پیراهن تمیز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکیم او را روی تخت خواباند ، شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روی زمین دراز کشید. وقتی چشم باز کرد ، خورشید کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکیم را در حال غذا دادن به مجروح که اینک به هوش آمده بود ، دید. مرد با دیدن سلطان گفت : مرا عفو کنید. تقاضا می کنم مرا عفو کنید. سلطان با تعجب پرسید : چرا این تقاضا را میکنی؟ و غریبه ماجرای عجیب خود را چنین بیان کرد: شما مرا نمی شناسید. اما من شما را به خوبی می شناسم. من دشمن شماره یک شما هستم. در یکی از جنگها، شما پسر مرا کشتید و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید. وقتی فهمیدم قصد دارید به دیدن حکیم بروید ، تصمیم گرفتم تا شما را به قتل برسانم. ساعت ها انتظار کشیدم تا از نزد حکیم برگردید اما وقتی خبری از شما نشد ، به سمت خانه حکیم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اینجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمی کردید تاکنون مرده بودم. اکنون من زندگی خود را مدیون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهیم بود.

سلطان از اینکه به راحتی دشمنی دیرینه به دوستی صمیمی تبدیل شده بود ، خوشحال بود و نه تنها او را عفو کرد ، بلکه به او قول داد تا اموالش را نیز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را برای درمان او بفرستد. سپس با خواندن محافظان ، دستور داد تا غریبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند. سلطان قبل از رفتن ، تصمیم گرفت تا برای آخرین بار سوالاتش را از حکیم بپرسد. به پیرمرد ، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزدیک شد و سوالات خود را تکرار کرد. پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت : اما شما جواب های خود را گرفتید! پادشاه با تعجب پرسید: کی؟ چگونه؟ 

پیرمرد گفت : دیروز اگر شما به ضعف و پیری من رحم نمی کردید و زمین را بیل نمی زدید ، مورد حمله دشمنتان قرار میگرفتید. پس بهترین لحظه همان زمان بیل زدن مزرعه بود و من مهم ترین شخص برای شما بودم و مهم ترین کار ، کمک کردن به من بود

وقتی غریبه مجروح نزد ما آمد ، مهم ترین لحظه ، زمانی بود که شما به معالجه او پرداختید. اگر این کار را نمی کردید ، زخم او خونریزی میکرد و تلف می شد و شما فرصت آشتی کردن با یک دشمن سرسخت را از دست می دادید. پس مهم ترین شخص ، همان مرد غریبه و مهم ترین کار ، مراقبت از او بود.

به یاد داشته باشید ، تنها لحظه مهم ، حال است و مهم ترین شخص ، کسی است که در کنار او هستید و مهم ترین کار ، عملی است که می توانید برای خوشحال کردن و سعادت این شخص انجام دهید. مفهوم زندگی در پاسخ به همین سه پرسش نهفته است.

نظرات  (۲)

سلام 
اتفاقی به وبلاگ شما سرزدم ولی از مطالبش خوشم اومد و براتون آرزوی موفقیت می کنم 
پاسخ:
ممنونن دوست خوبم بازم به وبلاگ من سربزنید و از نظراتتون من را بی نصیب نکنید 
سلام.
فرصتی دست داد که به دیدنت بیام.
طلب قشنگی بود. متاسفانه در عمل تقریبا اکثر آدما کم میارن. فقط خیلی قشنگ بلدن توصیه کنن.
منون که یادآوری کردی باید بیشتر تلاش کنم برای در حال زندگی کردن.