سلطان سرزمین کوچکی مدام از خود درباره هدف و معنای زندگی می پرسید. این سوالات به حدی ذهن او را مشغول کرده بود که خواب و خوراک را از او گرفته بود. پیشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزی به او گفت: پادشاه ، شما خیلی خسته و گرفته به نظر می آیید. چه چیزی شما را این چنین ناراحت کرده است؟ پادشاه گفت: من فقط می خواهم معنی زندگی را بفهمم و اینکه انسان عمر خود را صرف چه چیزی باید بکند. پیشکار گفت: این سوال پیچیده ای است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسیم کنید. من هم به دنبال تمام فضلا و حکمای سرزمین می فرستم تا اینجا بیایند. آنها حتما پاسخ خوبی برای شما خواهند داشت.
سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در این سه پرسش خلاصه کرد:
1- بهترین زمان برای هر چیز کدام است؟
2- مهم ترین افراد در زندگی ما چه کسانی هستند؟
3- مهم ترین کار چیست ؟
تمام حکما و فضلا از گوشه و کنار سرزمین به طرف قصر سلطان روانه شدند و هر کس جواب های خود را برای سلطان بیان کرد ، اما هیچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد. پیشکار که نمی دانست چگونه به سلطان کمک کند ، به فکر فرو رفت. او به یاد آورد که یکی از حکمای سرزمین به قصر نیامده است. او حکیم کهنسال و گوشه گیری بود که در کوهستان زندگی می کرد. او هیچ علاقه ای به ثروت و قدرت نداشت. اما با روی باز به روستاییان فقیری که نزد او می آمدند، کمک می کرد.
پیشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوی حکیم پیر که در لباس یک روستایی ساده در کوهستان زندگی می کرد ، برود. پادشاه که از این فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتی به نزدیک محل زندگی پیرمرد رسید ، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهایی به طرف خانه حکیم رفت و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکیم ، در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت ، زمین کوچکش را بیل می زد. این کار برای پیرمردی به سن و سال او بسیار طاقت فرسا بود. سلطان با دیدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد. حکیم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندی زد و دوباره به بیل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکیم گفت : این کار برای شما بسیار سنگین است. اجازه بدهید کمی به شما کمک کنم. حکیم بیل را به او داد و خود در گوشه ای در سایه نشست. پادشاه بعد از ساعتی دست از کار کشید. رو به حکیم کرد و دوباره سوالاتش را پرسید. حکیم بدون اینکه جوابی بدهد ، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمی استراحت کنید و من به کار ادامه می دهم. اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بیل زدن مشغول شد و با این که به این کار عادت نداشت ، چند ساعتی روی زمین پیرمرد کار کرد. بالاخره بیل را کنار گذاشت و از حکیم پرسید: من اینجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگیرم. اگر نمی توانید به من پاسخ دهید، بگویید تا به قصر برگردم.
در همین لحظه، مردی مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پیش پای سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پیراهن مرد، زخم بزرگی را در سینه مرد دید که به شدت خونریزی می کرد. سلطان ظرف آبی آورد ، زخم را شست و آن را محکم بست و پیراهن تمیز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکیم او را روی تخت خواباند ، شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روی زمین دراز کشید. وقتی چشم باز کرد ، خورشید کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکیم را در حال غذا دادن به مجروح که اینک به هوش آمده بود ، دید. مرد با دیدن سلطان گفت : مرا عفو کنید. تقاضا می کنم مرا عفو کنید. سلطان با تعجب پرسید : چرا این تقاضا را میکنی؟ و غریبه ماجرای عجیب خود را چنین بیان کرد: شما مرا نمی شناسید. اما من شما را به خوبی می شناسم. من دشمن شماره یک شما هستم. در یکی از جنگها، شما پسر مرا کشتید و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید. وقتی فهمیدم قصد دارید به دیدن حکیم بروید ، تصمیم گرفتم تا شما را به قتل برسانم. ساعت ها انتظار کشیدم تا از نزد حکیم برگردید اما وقتی خبری از شما نشد ، به سمت خانه حکیم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اینجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمی کردید تاکنون مرده بودم. اکنون من زندگی خود را مدیون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهیم بود.
سلطان از اینکه به راحتی دشمنی دیرینه به دوستی صمیمی تبدیل شده بود ، خوشحال بود و نه تنها او را عفو کرد ، بلکه به او قول داد تا اموالش را نیز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را برای درمان او بفرستد. سپس با خواندن محافظان ، دستور داد تا غریبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند. سلطان قبل از رفتن ، تصمیم گرفت تا برای آخرین بار سوالاتش را از حکیم بپرسد. به پیرمرد ، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزدیک شد و سوالات خود را تکرار کرد. پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت : اما شما جواب های خود را گرفتید! پادشاه با تعجب پرسید: کی؟ چگونه؟
پیرمرد گفت : دیروز اگر شما به ضعف و پیری من رحم نمی کردید و زمین را بیل نمی زدید ، مورد حمله دشمنتان قرار میگرفتید. پس بهترین لحظه همان زمان بیل زدن مزرعه بود و من مهم ترین شخص برای شما بودم و مهم ترین کار ، کمک کردن به من بود.
وقتی غریبه مجروح نزد ما آمد ، مهم ترین لحظه ، زمانی بود که شما به معالجه او پرداختید. اگر این کار را نمی کردید ، زخم او خونریزی میکرد و تلف می شد و شما فرصت آشتی کردن با یک دشمن سرسخت را از دست می دادید. پس مهم ترین شخص ، همان مرد غریبه و مهم ترین کار ، مراقبت از او بود.
به یاد داشته باشید ، تنها لحظه مهم ، حال است و مهم ترین شخص ، کسی است که در کنار او هستید و مهم ترین کار ، عملی است که می توانید برای خوشحال کردن و سعادت این شخص انجام دهید. مفهوم زندگی در پاسخ به همین سه پرسش نهفته است.